loading...
...♥دخترونه ها♥...
PaRvIN بازدید : 16 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (0)

نویسنده:پروین نظری
تقدیم به بهترین هایم

خیلی خسته بودم باماشینم به طرف خونه میرفتم.چراغ قرمز بود همین طورکه درخیال بودم کسی به شیشه زددختری بود بسیار زیبا بالباس های پاره شیشه را پایین کشیدم دخترگفت –خواهش میکنم کمکم کنید-گفتم-چی شده؟-گفت:امدند امدندمیشه سوار شم؟-باتعجب گفتم-بله-راه افتادم درراه سکوت حکم فرما بودخیلی آرام حرکاتش را زیر نظر داشتم چمانش رابسته بودواشک می ریخت پرسیدم-کجا میروید-گفت-جایی ندارم-گفتم-کی دنبالتان می کرد؟
-نا پدریم
-ناپدری؟
-12سالم بود که پدرم مردومادرم از من نگهداری می کردیه روز مردی به خواستگاری مادرم آمد ومادرم قبول کرد اول خیلی مهربون بود اما بعد از فوت مادرم خیلی مرا اذیت میکرد اون دوتاپسراز مادرم داره که هردوشون بد جنسندمن از دستشون فرار کردم اما اونا دنبالم کردندتا به شما رسیدم حالام جایی ندارم که برم.
-  شما میتونید خونه ی ما بیاید
-واقعا؟
-بله اما شما باید نقش نامزد مرا بازی کنید
-نامزدتان!
-من امریکا بودم پدرم اصرار داشت که من زن بگیرم اما نگرفتم حالا شما نقش نامزدم را بازی کنید که هم در امان باشید هم من تنبیه نشوم
به خونه که رسیدیم یه دست لباس ازلباس هایی که برای خواهرم  اورده بودم به اون دادم وباهم وارد خونه شدیم
همه دورم جمع شدند ودست وروبوسی کردیم بعدازچند ساعت ما مرد ها بیرون بودیم وزن هام تو اشپز خونه خالم به اون دختر گفت –عزیزم شوهرتو صدا بزن بیاد-دختر-اسمشا بلد نیستم؟
-بلد نیستی؟
-اه...چرایعنی چیزه الان صداش  میکنم
بعد پیشماومد ودر گوشم گفت-اسمت چیه؟
خندیدم وتوگوشش گفتم:بهنام اسم تو چیه؟
-فرانک .بیا تو اشپز خونه
باهم رفتیم توی اشپز خونه
گفتم-خاله رویا بامن کاری داشتید؟
خاله رویا-نه بهنام جون سمیرا کارت داره
-سمیرا
سمیرا-بهنام یه سئوال چرا فرانک جون حلقه نداره؟
نمیدونستم چی بگم که فرانک همونجا نشست وزارزار گریه کرد وگفت-وای حلقم بهنام حالا چی کار کنم؟
مامان اکرم-حلقت چی شده؟
فرانک-تو فرودگاه دستم بود اما حالا نیست
باتعجب نگاهش میکردم که یواشکی بهم چشمک زد
گفتم –عیب نداره فدای سرت فردا میریم برات میخرم
سمیرا-اوه داداش زن زلیل
همه زدند زیر خنده شب که شد افتادم رو تخت و پتو رو سرم کشیدم بعد از چند دقیقه پتو رو برداشتم دیدم فرانک رو زمین خوابیده چهره ی زیباومعصومی داشت وقتی نگاش میکردم اروم میشدم حس عجیبی راجعش داشتم فردای اونروز از خواب که بیدار شدم دیدم فرانک نیست هول ورم داشت نمیدونم چرا یه دفعه فکر کردم فرار کرده باعجله لباس پوشیدم وپا یین رفتم از سمیرا پرسیدم-فرانک کجاست؟-گفت-چته؟چرا اینجوری می کنی؟تو حیاط-با عجله دویدم تو حیاط برف ریزی می امدو فرانک با یه پالتویی که خیلی هم بهش می امد تو حیاط بزرگ خونه قدم میزد اروم بهش سلام کردم وبرای صبحونه صداش کردم
سرمیز مامان اکرم گفت-دیگه باید کم کم بساط عقدوعروسی را راه بندازیم...-باحرف اون فرانک به سرفه افتاد و میگه-عقد و عروسی؟اخه چیزه یکم زوده میدونین اخه...-من حرفشا قطع کردم وگفتم-ما تصمیم گرفتیم بریم کیش-پدرم چشم غره ای به من کردو گفت-پسر اخه الان وقت مسافرته؟-گفتم –بله ما میخوایم قبل از عقد بریم کیش-سمیرا گفت-منم میام-
-تو کجا؟
-سمیرا-اه ببخشید من نباید بیام .
پدر-خب برای ماه عسل بریدکیش
فرانک-نه برای ماه عسل می ریم شمال
-شمال؟
-بله پدر جان
مامان اکرم-باشه عزیزم هرچی تو بخوای
سمیرا-خب کی میرید؟
فرانک-همین فردا
شب که شد فرانک بهم گفت-اقای بهنام خان اگه این مراسم اجرا بشه همه چیزو به خانوادت میگم-
صبح روز بعد وسایلمون رو جمع کردیم وراهی ایستگاه قطار شدیم واز تهران به سمت کیش راهی شدیم.
یه ویلای بزرگ کنار اب کرایه کردیم  هرروز صبح ها بازی میکردیم وشب ها کنار اب شام می خوردیم وهرروز ی که می گذشت احساس میکردم بیشتر به او علاقه مند شدم جوری که دیگه یادم رفته بود داریم نقش بازی میکنیم .
یه روز که داشتیم والیبال بازی می کردیم گفتم-یادت رفته نقش بازی می کردی –یدفعه توپ از کنترلش خارج شد وافتاد اشک توی چشاش جمع شد هر قطره اشکی که از چشاش میریخت انگار تو قلب من خنجر فرومیکنن
تاشب حالش گرفته بود طاقت اشکاش رو نداشتم طی روز چند بار به خودم بدوبیراه گفتم که چرا اون  حرف رو بهش زدم.
شب گذشت روی کاناپه دراز کشیده بودم وتلوزیون نگاه می کردم فرانک هم تو اشپزخونه  صبحانه اماده می کرد.سر میز صبحانه به من گفت –تا کی باید این وضع ادامه پیدا کنه؟کی حقیقت رو بهشون میگی؟-
-نمیدونم
(باعصبانیت گفت)-نمیدونی یعنی چی نمیدونی تکلیف من چیه؟
- اروم باش
-اروم باشم اروم باشم همین جواب روداری که بگی؟
یه جوری بحث رو تموم کردم قرار شد فردا بریم خونه
به خونه که رسیدیم خیلی عصبانی بود همش می ترسیدم قضیه رو لونده چند روز گذشت و فرانک تو حال خودش بود حرف نمیزد نمی خندید نمی دونم چی شده بود همه اعضای خانواده شک کرده بودند شب که شد رفتیم تو اتاقم در و بستم و به اون گفتم –تو چت شده چرا اینجوری میکنی؟باشه بهشون میگم تو همسر واقعیم نیستی اما نه الان حداقل چندماه بگذره باشه؟-چیزی نگفت و خوابید فردا که شداز اتاق که بیرون اومدم دیدم همه عصبانی اندو جواب من رو نمی دادند سر میز صبحونه گفتم-بالاخره یکی به من میگه چی شده؟-سمیرا گفت –مابگیم همه حرفا رو تو باید بزنی بهشون میگم تو همسر واقعیم نیستی اما نه الان حداقل چند سال بگذره باشه؟کی این حرفا رو می زد؟
یه نگاه به فرانک کردم که سمیرا گفت-کاری به فرانک جون نداره خودم شنیدم- گفتم –تو ...توفالگوش واستادی ؟ -باورم نمیشد سرمو گذاشتم روی میز وگریه کردم فرانک از سر میز پاشد و رفت پدرم گفت-چطور تونستی دروغ بگی؟بلند شدم وگفتم-شما زندگیموخراب کردید من دوستش داشتم می خواستم باهاش ازدواج کنم اما شما همه چیزو خراب کردید دیگه عمرا برگرده –باگریه دویدم دنبال فرانک مطمئن بودم پدرم منو نمیبخشه دیگه تو خونه راهم نمیده اما برام مهم نبود همینطور که دنبالش میگشتم اونو وسط خیابون دیدم دادزدم-فرانک برو کنارماشین داره میاد اما اون چشاشو بسته بود و هیچ توجهی به من نمی کرد در همون حال گفت –من از این دنیاهیچی نصیبم نشد بجز مرگ- گفتم-من دوست دارم –همون موقع یه ماشین بزرگ به اون خورد فریاد دلخراشی کشیدم و بطرفش دویدم همه جا پر خون شده بود گریه میکردم وسرشو رو پاهام گذاشته بودم تا امبولانس اومد  سئوال های عجیبی از من می پرسیدند تابه این سئوال رسیدند(نسبت شما با ایشون چیه؟)سرمو پایین انداختم یاد روز هایی که توی کیش با هم گذرونده بودیم افتادم بغض گلوم ترکید وگفتم نامزدم بود توی امبولانس به چهره ی زیباش که با خون یکی شده بود انداختم عاشقش شده بودم زندگیم داشت جلو چشمم خراب میشد  اشک میریختم وباهاش حرف می زدم-چرا رفتی من دوست داشتم فرانک منو ببخش-به بیمارستان  که رسیدیم سرتختشو گرفته بودم وسریع به اتاق ccuمنتقل کردیم راننده ی ماشین یه زن جوون بودبه اسم اذراون خیلی دلش برای فرانک می سوخت و بامن تا شب بیما رستان بودیم به اون گفتم-خانوادتون نگران میشن من پیشش هستم شما بفرمایین-
اذر-نه نگران نباشید خبر دارند
-خب الان دیر وقته شما برین خونه
اذر-گفتم که نگران نباشین
دکترازاتاق بیرون اومد بطرفش رفتم وگفتم –حالش چطور دکتر؟
دکتر-متاسفم ضربه مغزی شده وامکان زنده موندنش20%
با دست به سرم زدم چی شنیده بودم ضربه مغزی....زنده موندن....20%وای ..وای.. وای ..-میشه ببینمش دکتر؟
-بله فقط خیلی زود
رفتم تو کنارش نشستم وگفتم –فرانک یادت میاد روز اول اشناییمون  همون موقع حس خوبی پیدا کردم من عاشقت بودم ولی پنهان می کردم دوست دارم
همون موقع اذر وارد شدوگفت -متاسفم فرانک دختر معصومیه خدانگه دار ممنون که رضایت دادید
شب من پیش فرانک موندم صبح تا چشمم باز شد همه ی پرستار ها توی اتاق بودند چند نفر سریع میرفتند چندنفرسریع می امدندبقیه پرستارهاهم دور تخت فرانک جمع شده بودندترس وجودم رو گرفت ازیکی از انها پرسیدم ببخشید خانم چی شده؟
پرستار-نگران نباشید لطفا بیرون منتظر بمونیدما هرکاری بتونیم می کنیم
خیلی ناراحت بودم بیرون نشسته بودم بعد نیم ساعت دکتر از اتاق فرانک بیرون اومدو به من گفت –خطر رفع شد ولی ممکنه تا حدود یک سالکسی رو بیاد نیاره شما سعی کنید عکس های گذشته رو نشونش بدین یا خاطرات گذشته رو براش بگین این فراموشی همیشگی نیست
-کی مرخص میشه؟؟
-چندروزه دیگه مرخص میشه
دکتر که رفت اذر رو دیدم که داشت بترفم می اومد سلام کردوگفت-اقابهنام فرانک چطوره؟-خوبه فقط تا یک سال کسی رو نمیشناسه
-واقعا متاسفم کی مرخص میشه؟؟
-چندروز دیگه
-اگه کاری داشتید من در خدمتم اینم شمارمه****0913246
-ممنون
-خداحافظ
-خدانگه دار
چندروز بعد فرانک مرخص شد بامقدارپول کمی که داشتم توی مسافر خونه ای ی اتاق کرایه کردم فرانک منو نمیشناخت حتی اون همه ماجراروهم یادش نمی اومد فقط ناپدریش رو میشناخت واز ترس اون مجبور میشد پیش من بمونه
چند ماه بعدبه همراه فرانک زنگ زدند وگفتند-خانم فرانک فرهنگیان؟
-بله بفرمایید
-شما در قرعه کشی بانک برنده شدید
وقتی اینو شنیدیم با جوشحالی بطرف بانک حرکت کردیم وجایزه فرانک رو گرفتیم و بااون یه خونه ویه ماشین خریدیدیم فرانک کم کم داشت با من عادت میکرد یه روز زنگ در بصدا در اومد در رو باز کردم از تعجب دهان باز مونده بود پشت در اذر بود با صورت کبود وحالت ضعف تا اومد چیزی بگه پخش زمین شد(بیهوش شد)با کمک فرانک بردیمش توی خونه وفرانک کمی مداواش کردبعد به من گفت این کیه؟
ماجرای تصادف رو براش گفتم یکدفعه صدای ناله بلند شد اذر بود ...
            

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به این وبلاگ خوش اومدی دوست عزیز لطفا لینکم کن و خبر بده تا لینکت کنم راستی نظر یادتون نره...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    بنظرتون برای یه دختر کدوم رنگ قشنگ تره؟
    نظرتون راجع به وبلاگم چیه؟؟
    بهترین وبلاگ کدومه؟؟
    بنظرتون یه دختر چند سالگی ازدواج کنه بهتره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 28
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 66
  • بازدید کلی : 1,072